نان
دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن،
نانت را من می خورم.
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.
فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن ...
اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.
اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،
اما آن حرفی را که ما می گوییم بزن . . .
زن
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی
برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این رنج است
انسانها
ماهمیشه این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی دربرابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود.سکوت میکنیم و ...
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمدهآدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست کهقابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانیمتحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانیواگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده وزندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهایمعتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان همتاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشانداریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفتانگیزترینآدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیمحضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهستهدرک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چهمیخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اماوقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلبمیشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی کهمیروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینهادر زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
بد گویی
هر کس بد ما به خلق گوید
ما صورت او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم . . .
خواستن
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است
وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
راه
نامم را پدرم انتخاب کرد!
نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!
دیگر بس است!
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...
اما . . .
وقتیکبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبشسیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
اماچه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن وچه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تراز کویر است
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم. این زندگی من است
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق
آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد
عشق مرد
مردها در گسترهَ عشق، به وسعت غیر قابل توجه نامردند
برای اثبات کمال نامردی آنان، تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن،احساس می کنند مَردند
تا وقتی که قلب زن عاشق نشده، پست تر از یک سگ ولگرد، عاجزتر از یک فقیر،و گداتر از همه ی گدایان ساحره، پوزه بر خاک و دست تمنّا به پیشش گدایی می کنند
امّا همین که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد، به یکباره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نامردی جستجو می کنند . . .
من الله توفیق . . .